عجب رسمی شده زندگی تو این دنیای وا نفسا...
التماست میکرد واسه «تابو» ی بزرگ زندگیت... حالا بهش چشم غرّه میری که به بازی گرفتت...
مجبوری این کارو بکنی... چون هنوز اون قدر احمقی که دوستش داری و تو سرسرای دلت براش زمین خاکی رو فرش چین کردی که شاید...
بعد از این همه مدت ، با این همه این آدم مختلف، باز تو دام اون احساس ظالم افتادی و تو دلت بهش میگی ...
آفرین...
که تونستی اینقدر راحت اون سگ وحشی رو دست آموز کنی و وسط بیابون ولش کنی...
و لعنت...
به خاطر لگد مالیه آخرین جوانه ی اعتماد به این نسل تباه شده از جنس آتش...
.
.
.
.