به شیاطین خواهم پیوست...،
تا طلوعی بدارم غمگین، در این زمانه ی بی عصمت.
تا قد کشم، هرچند ناراست ،
که با همه ی وجود فریاد بر آورم که من هستم.
۸۶/۱۲/۱۰
من به مرز رسیدم.
دریا طوفانیست،
آسمان ابریست،
راز نجات در ستاره هاست، راه به آنها پیوسته است! ولی افسوس...!!! ،
خورشید محبت است که ارزانی میشود.
خورشید، عشق است.
اما من به ستاره نیاز دارم ، نه به بیش از آن...
از سیاق نوشتنم مشخصه که خیلی خام تر از الانه..
روزگاریست دل شوریده من ، درگیر لحظه های با تو بودن است.
ذهنم، مست با تو بودنها، همچون پیچکی دوار بر خاطراتت پیچیده!
اسیر یادگار کهنه ایست که بر کنج دیوار غمگین اتاق من نقش بسته!
اسیر ابهام بودنت و شیرینی نبودنت...!
بارها اندیشیدم: تو نباشی، من نیز نیستم.
تو رفتی و نیستی و من همچنان ادامه دارم...!
به آسمان نگاه کن!
میتوانی مرا ببینی، در برج دلو!، بر بالای شانه ی سمت چپش،
نظاره گر نشسته ام
و تقدیر تو را رقم میزنم.
هر چند، در تار تنهایی خود اسیرم...
و تو چقدر بی تفاوت،
به راه خود ادامه میدهی...
چه خوب بود اگه به نصیحت مادرم گوش میکردم و، درختچه ی کوچیک همسایه رو دوست میگرفتم نه باد هرجایی رو.اولش فقط نسیم بود،یه نسیم دلنشین!
جوون بودم و سودای جهان بینی داشتم.ولی حیف!!!ریشه در خاک، حسرت تمام دنیارو داشتم. غافل از این که خاک!! !، خاک خونمو آرامگاه مادرم بود...!
ولی خب،جوون بودم ،خام بودم.به جای دل بستن به آسمون که با تمام دور بودنش نزدیک بود!! اسیر رویاهای خودم بودم. بلند پرواز و سربه هوا. غافل از تمام دلبری ها و چشمک های آسمون...
هه!!!! چه دورانی بود...چون پام بسته بود همش برام خیال بود و خیال...
اولش زمزمه بودو زمزمه... نوازشاش دلنشین بود. دوستاش همه لطیف، هدیشم بارون... ! پدر رو از یادم برد...
اولین بار بود از یکی غیر مادر نوازش میدیدم...یه حس تازه بود.
چه تجربه هایی !!!
چه دانشی!! تمام آرزوی من بود.کور شدم!!! خواستهام، امیالم ،چشمامو بست.
نه پدر دیدم...،
نه مادر...،
نه ذات خودم.
اون رفت...دوستش رفت...خاطرش موند.
من موندم و یه روی سیاه.
من موندم و یه دنیا دل شکسته...
من موندمو یه دنیا تجربه...
مادرم هنوز میگه...خودت باش،مطمئن باش بهترینی!
پاینده باش نه هرجایی...