عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

قدرت





یه وقت هایی نیازه که آدم به ذات خودش رجوع کنه. گاهی آدم هایی جلو راهمون سبز میشند که برامون کاملا معما هستند و وجودشون برامون سوال بر انگیزه. زندگی های زیادی داشتند و باز در عین حال، دارند مسیری رو میرند که خودشون هم میدونند که به نا کجا آباد ختم میشه. ما هم از این آدمها مستثنا نیستیم. تو مسیر زندگیمون این آدمها رو بارها و بارها دیدیم، اینقدر که خودمون هم تبدیل شدیم به اونها  یا به عبارتی روزگار و ناسازگاریهاش ما رو هم به همون مسیر تکراری زندگی پیشینمون برده...

من به قدرت ذهن این آفریده ی خداوند منان ایمان کامل دارم. هر چند با تمام این قدرتهای  ناشناخته ی ذهن، باز اسیر یک سری حواشی میشیم که مارو به قهقرا میبره. ولی چرا؟ واقعا چرا وقتی میتونیم با این ذهن، کم کم، بشیم یکی که میتونه تمام دنیا رو تغییر بده...

من به ذهن خودم و توانایی های ذهنیم اعتماد دارم ولی هنوز اون اعتماد به نفسی رو که دنبالشم رو بدست نیاوردم. البته اعتماد بنفسم خیلی بیشتر از اون چیزیه که بقیه دارند ولی اونقدر که خودم برای رسیدن به  هدفم میخوام نیست. میدونم راه چیه و چطور باید این مسیر رو طی کرد ولی وسوسه ی میانبر و عدم آمادگیم برای رفتن راه اصلی داره منو به جایی میکشونه که توی این چند سال زندگیم ازش دوری کردم.  ولی باور کن اگه بخوام قدرت واقعی خودم رو به آدمها نشون بدم اونا مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستام به حرکت در میان. چون میدونم که ظرفیت قدرت ذهنم تا کجاست. و راه استفاده ازش رو میدونم هر چند خیلی از ابزار هاش اصلا انسان دوستانه نیست.





سرنوشت




من ساختم...

اون هم پا یه پای من با همه چی ساخت...

من  به پاش موندم ...

شاید اون هم مونده... شایدم نه...

روزگار با هیچکوممون نساخت...

از هرجور آدم و آدم نمایی که فکرشو بکنی دور و برم هستند...

ولی اونی که باید باشه نیست...

تنها چیزی که الان برام مونده خاکستر کردن تموم سیگار هایی هست که زمان بودنش آتیش نگرفت...


ما همه اسیر امواج بی رحم سرنوشتیم...

                                                                 و چشم به راه آینده ایی دور و غبار آلود....




فروغ

تنها ام و عطر تنت در خانه جاریست

بوی زلفت که از خاطراتم می تراوشد

بر هوای اتاق مستولی شده

و مرا مدهوش کرده

یاد نجابت آن نگاه شرمگین

خرمن شوق وجودم را به آتش کشاند.

برای باز آمدنت حیاط خانه را

با خون خود سنگفرش میکنم

که زلاله ی چشم مستت

مرا به دنیای درون خود برگردانیده است...

کلاس آمار 89/8/28

شیاطین




به شیاطین خواهم پیوست...،

 تا طلوعی بدارم غمگین، در این زمانه ی بی عصمت.

تا قد کشم، هرچند ناراست ،

که با همه ی وجود فریاد بر آورم که من هستم.

۸۶/۱۲/۱۰




مرز





من به مرز رسیدم.

دریا طوفانیست،

آسمان ابریست،                                     

راز نجات در ستاره هاست، راه به آنها پیوسته است! ولی افسوس...!!! ،

 خورشید محبت است که ارزانی میشود.

خورشید، عشق است.

اما من به ستاره نیاز دارم ، نه به بیش از آن...





اریخ این نوشته به ۲۷/۵/۱۳۸۷ برمیگرده.

از سیاق نوشتنم مشخصه که خیلی خام تر از الانه..