یه وقت هایی نیازه که آدم به ذات خودش رجوع کنه. گاهی آدم هایی جلو راهمون سبز میشند که برامون کاملا معما هستند و وجودشون برامون سوال بر انگیزه. زندگی های زیادی داشتند و باز در عین حال، دارند مسیری رو میرند که خودشون هم میدونند که به نا کجا آباد ختم میشه. ما هم از این آدمها مستثنا نیستیم. تو مسیر زندگیمون این آدمها رو بارها و بارها دیدیم، اینقدر که خودمون هم تبدیل شدیم به اونها یا به عبارتی روزگار و ناسازگاریهاش ما رو هم به همون مسیر تکراری زندگی پیشینمون برده...
من به قدرت ذهن این آفریده ی خداوند منان ایمان کامل دارم. هر چند با تمام این قدرتهای ناشناخته ی ذهن، باز اسیر یک سری حواشی میشیم که مارو به قهقرا میبره. ولی چرا؟ واقعا چرا وقتی میتونیم با این ذهن، کم کم، بشیم یکی که میتونه تمام دنیا رو تغییر بده...
من به ذهن خودم و توانایی های ذهنیم اعتماد دارم ولی هنوز اون اعتماد به نفسی رو که دنبالشم رو بدست نیاوردم. البته اعتماد بنفسم خیلی بیشتر از اون چیزیه که بقیه دارند ولی اونقدر که خودم برای رسیدن به هدفم میخوام نیست. میدونم راه چیه و چطور باید این مسیر رو طی کرد ولی وسوسه ی میانبر و عدم آمادگیم برای رفتن راه اصلی داره منو به جایی میکشونه که توی این چند سال زندگیم ازش دوری کردم. ولی باور کن اگه بخوام قدرت واقعی خودم رو به آدمها نشون بدم اونا مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستام به حرکت در میان. چون میدونم که ظرفیت قدرت ذهنم تا کجاست. و راه استفاده ازش رو میدونم هر چند خیلی از ابزار هاش اصلا انسان دوستانه نیست.
عالیه.همینجوری ادامه بده
انگار این روزا هرکیو میبینم مثه خودمه پس تو هم جدا شدی
میدونی کجاش سخته اینکه آدم نمیدونه واسه چی طرف تنهاش میذاره اونم وقتی که هیچی واسش کم نمیذاری
بیخیال خب خوبی جیگمل؟
اره نازی.مشکل همینه.دوست دارم با یه غریبه حرف بزنم ای دیمو مینویسم رو بلاگت