عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

ازدواج



همین الان شنیدم یکی از دوستای دوران دبیرستانم ازدواج کرده... در واقع عقد کرده.

مهرداد پسر خوبیه از شنیدن این خبر براش خوشحال شدم هر چند از نظر من زیاد تعصبی و زود جوش هست که اینو همیشه به پای سید بودنش میزاشتم و چقدر اذیتش میکردم یاد دوران دبیرستان بخیر...

ازدواج مهرداد برام یه تلنگری بود که کمی تو فکر برم...البته باز نه به صورت جدی بلکه واسه مرور کارهایی که کردم و نتیجه هایی که گرفتم. همیشه برام آدمهایی که با یکی میمونن و دوران خوشی دارن جالب هستن و بهشون به دو چشم حسادت و حماقت نگاه میکنم البته حماقت برای افرادی که تو سن خیلی پایین و زیر 22 (بیکار)  دنبال ازدواج هستند و برای بقیه همون حس حسادت شیرین برام میمونه که :

چطور  میشه با یکی موند بدون اینکه رفتار های زشت تو یا اون باعث برهم خوردن رابطتون نشه ،

من طولانی ترین رابطه ها ایی که داشتم 1 سال بوده که بعد اون یک سال هم یک حرکت ناشیانه از طرف هر کدوم باعث بی اعتمادی ، شک یا احساس های بد دیگه شده که دوباره سازی رابطه خیلی سخت بوده.

مشکل هم اکثرا این هست که من بدی های یکی در حق خودم رو هرگز یادم نمیره و نمیتونم ببخشمش

البته اخیرا داستانی پیش اومد که این کور سو برام به وجود اومد که شاید بتونم در کنار شخص ایده آلی ، خودم رو ارتقا بدم ولی غافل از اینکه من از آدما بسته به نیازم کاراکتر میسازم و این اون چیزی نیست که اونا واقعا هستند. و در واقع همین قضیه دوباره منو به خونه ی اولم برگردوند که واقعا نمیشه با یکی به مدت زیاد بود چون شاید کسی رو که واقعا لایقش باشه پیدا نکردم.

البته من تا به امروز آدم خیلی احساسی بودم و راحت عشق می ورزیدم به معنای واقعیه کلمه

ولی خب جواب های گوناگون و عجیبی میشنیدم البته منظورم دیدن رفتارهای عجیب هست ...

تموم اون هایی که به عشق  و لاف خوب بودن میان جلوت وقتی یکیو میبینن که از خودشون تو این زمینه بزرگتره و قویتره و نمیتونن خودشونو از اون دریا نجات بدن به جای اینکه خودشونو تقدیم به اون احساس شیرین کنن، یک احساس ترس از اون همه زیبایی براشون به وجود میاد و این ذهنیت که اگه واقعی نباشه چی ، اگه خواب باشه چی، و برای ترس از خراب شدن رابطه و شکست خوردن و رنج کشیدن تو آینده تو زمان حال رابطه رو خراب مبکنن (چه حماقت بزرگی...)

من خودم هم یک بار تو این جایگاه بودم و این چنین رابطه ایی رو خراب کردم واسه همین خوب میدونم چه حسی داره ولی اینو یاد گرفتم که با گذر زمان میشه توان خوب بودن و  عشق ورزیدنت رو بیشتر کنی...

از یه چیز ازدواج تو این سن بدم میاد ،اونم پشیمونیه، البته تو سالهای دور، که با گذشت 10 - 15 سال و برای خیلی ها کمتر از اون،

اونایی هم که ازدواج میکنن، من خودم به عینه دیدم چه مرد چه زنش همواره یا رویای بودن با بقیه رو دارند یا در حال خیانت هستند و یا خودشونو صرفا برای فرار از اون موقعیت سرگرم بچه هاشون یا کار  کردن میکنن که اگه به پدر مادرتون نگاه کنید با دیگر اعضای فامیل میتونید اینارو خوب ببینید.

بعد پیش خودم میبینم / خودم رو که تو سکس های بی معنی خودم دارم غوطه میخورم و نمی تونم کسیو پیدا کنم که صرفا احساسم رو، قلبم رو به همراه اون میل به شهوت زیادم رو  توی سکس براش به تصویر بکشم/ و تمام این سکس ها صرفا برای رفع نیاز روزانمه و صرفا خالی از حضور قلب و سرشار از تصنعی بودن احساس...

البته هنوز به این اعتقاد دارم که ازدواج برای امثال من خیلی زوده و تا زمانی که به اون درجه از شعور نرسیدم و کسیو پیدا نکردم که بهش وفادار بمونم و ارزش این وفاداریو داشته باشه، ازدواج نکنم چون  حالم از آدمای خیانت کار بهم میخوره چه زن و چه مرد، و دوست ندارم یکی از اونا باشم که بعد از ازدواج نمیتونن نیاز های داخل خونه رو برآورده کنن و برای فرار ازش به کس دیگه ایی پناه میبرند...

که متاسفانه الانه تو اجتماع به مثال کرم هایی هستند روی یک لاشه گوزن مرده...

البته این از دید اقا پسرها مشهود تره و خانوما شاید با من مخالفت کنن چون کمتر تو اجتماع بازاری و جزئیاتش هستند...




رقص باران

دیروز صبح بود که شارژ اینتر نتم تموم شد، جالب بود که فهمیدم چقدر برام سخته که بدونه اینتر نت باشم و چطور نمیتونم وقتمو بدون گزروندن تو فیس بوک یا بازیه آنلاین دوست داشتنیه ایکاریم بگذرونم.

اینقدر به این جامعه مجازی وابسته شدم که حتی سختم میشه درس بخونم در حالی که فقط 2 ترم مونده تا تموم کنم...

همیشه مطالب زیادی برای گفتن دارم ولی وقتی میشیننم پشت کامپیوتر انگار از درون تهی میشم ولی تهی بودنش برام از وزن یه کوه بیشتر سنگینه و روح منو مثل یه باطلاق تو خودش فرو میبره با این تفاوت که اینجا همش سفید و وهم انگیزه...

این روزا که تو گیلان هوا بارونیه برام هیچ چیز دل نشین تر از این نیست که بشینم تو یه جایی و سیگاری روشن کنم ، در حالی که رو بروم یه استکان چای گرم باشه و رقص باد و بارونو زیر نظر بگیرم ، سعی کنم که به حس با هم بودنشون غبطه نخورم...

حس دلپذیریه...

همپای سیگاری که بعد از هم آغوشی روشن میکنی....

چه جای دلپزیریه این دنیا اگه همیشه بتونم همین طور به همه چیز نگاه کنم و در پی حل تمام معما های جهان تاریک نگردم....

خونه تکونی 1

بعد از اینکه همه ی نوشته هامو از بلاگ فا آوردم ابنجا داشتم به این فکر میکردم که سبک نوشتنم انگار کمی خشکه.البته این تو نوشتهای شعر گونه بیشتر خودشو نشون میده وگر نه تو متن نثر  خودم روون ترم (هر چند برای من شعر هام و نثر تنها تفاوت فاصله خط به خطه اوناست)

--------------------

من اینطور فکر میکنم و دلیل این نوع نوشتن خودمو این میدونم که وقتی خیلی تنهام وقتی خیلی خستم با این که دارم تو خودم میشکنم ولی باز سعی میکنم اون ظاهر خودمو حفظ کنم.  همیشه سعی میکنم از بزرگای دیگه تقلید کنم به جای اینکه خودم از ته دل بنویسم

فکر میکنم کمی باید قلمو شل کنم و بی غل و قش بنویسم

------------------

روزهای سختی رو پشت سر گذروندم و آمادم برای حرکت به جلو ...... روزگار همیشه همین بوده و همین هست باید بدونیم که همیشه پیش رو برای رفتن هست ...من اینطور فکر میکنم....

هر چند که .....