عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

عقاید ذهنی

این وبلاگ در مورد عقاید ذهن مغشوش من و برخورد من در مقابل اتفاقات زندگی است

رقص باران

دیروز صبح بود که شارژ اینتر نتم تموم شد، جالب بود که فهمیدم چقدر برام سخته که بدونه اینتر نت باشم و چطور نمیتونم وقتمو بدون گزروندن تو فیس بوک یا بازیه آنلاین دوست داشتنیه ایکاریم بگذرونم.

اینقدر به این جامعه مجازی وابسته شدم که حتی سختم میشه درس بخونم در حالی که فقط 2 ترم مونده تا تموم کنم...

همیشه مطالب زیادی برای گفتن دارم ولی وقتی میشیننم پشت کامپیوتر انگار از درون تهی میشم ولی تهی بودنش برام از وزن یه کوه بیشتر سنگینه و روح منو مثل یه باطلاق تو خودش فرو میبره با این تفاوت که اینجا همش سفید و وهم انگیزه...

این روزا که تو گیلان هوا بارونیه برام هیچ چیز دل نشین تر از این نیست که بشینم تو یه جایی و سیگاری روشن کنم ، در حالی که رو بروم یه استکان چای گرم باشه و رقص باد و بارونو زیر نظر بگیرم ، سعی کنم که به حس با هم بودنشون غبطه نخورم...

حس دلپذیریه...

همپای سیگاری که بعد از هم آغوشی روشن میکنی....

چه جای دلپزیریه این دنیا اگه همیشه بتونم همین طور به همه چیز نگاه کنم و در پی حل تمام معما های جهان تاریک نگردم....

خونه تکونی 1

بعد از اینکه همه ی نوشته هامو از بلاگ فا آوردم ابنجا داشتم به این فکر میکردم که سبک نوشتنم انگار کمی خشکه.البته این تو نوشتهای شعر گونه بیشتر خودشو نشون میده وگر نه تو متن نثر  خودم روون ترم (هر چند برای من شعر هام و نثر تنها تفاوت فاصله خط به خطه اوناست)

--------------------

من اینطور فکر میکنم و دلیل این نوع نوشتن خودمو این میدونم که وقتی خیلی تنهام وقتی خیلی خستم با این که دارم تو خودم میشکنم ولی باز سعی میکنم اون ظاهر خودمو حفظ کنم.  همیشه سعی میکنم از بزرگای دیگه تقلید کنم به جای اینکه خودم از ته دل بنویسم

فکر میکنم کمی باید قلمو شل کنم و بی غل و قش بنویسم

------------------

روزهای سختی رو پشت سر گذروندم و آمادم برای حرکت به جلو ...... روزگار همیشه همین بوده و همین هست باید بدونیم که همیشه پیش رو برای رفتن هست ...من اینطور فکر میکنم....

هر چند که .....

قدرت





یه وقت هایی نیازه که آدم به ذات خودش رجوع کنه. گاهی آدم هایی جلو راهمون سبز میشند که برامون کاملا معما هستند و وجودشون برامون سوال بر انگیزه. زندگی های زیادی داشتند و باز در عین حال، دارند مسیری رو میرند که خودشون هم میدونند که به نا کجا آباد ختم میشه. ما هم از این آدمها مستثنا نیستیم. تو مسیر زندگیمون این آدمها رو بارها و بارها دیدیم، اینقدر که خودمون هم تبدیل شدیم به اونها  یا به عبارتی روزگار و ناسازگاریهاش ما رو هم به همون مسیر تکراری زندگی پیشینمون برده...

من به قدرت ذهن این آفریده ی خداوند منان ایمان کامل دارم. هر چند با تمام این قدرتهای  ناشناخته ی ذهن، باز اسیر یک سری حواشی میشیم که مارو به قهقرا میبره. ولی چرا؟ واقعا چرا وقتی میتونیم با این ذهن، کم کم، بشیم یکی که میتونه تمام دنیا رو تغییر بده...

من به ذهن خودم و توانایی های ذهنیم اعتماد دارم ولی هنوز اون اعتماد به نفسی رو که دنبالشم رو بدست نیاوردم. البته اعتماد بنفسم خیلی بیشتر از اون چیزیه که بقیه دارند ولی اونقدر که خودم برای رسیدن به  هدفم میخوام نیست. میدونم راه چیه و چطور باید این مسیر رو طی کرد ولی وسوسه ی میانبر و عدم آمادگیم برای رفتن راه اصلی داره منو به جایی میکشونه که توی این چند سال زندگیم ازش دوری کردم.  ولی باور کن اگه بخوام قدرت واقعی خودم رو به آدمها نشون بدم اونا مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستام به حرکت در میان. چون میدونم که ظرفیت قدرت ذهنم تا کجاست. و راه استفاده ازش رو میدونم هر چند خیلی از ابزار هاش اصلا انسان دوستانه نیست.





سرنوشت




من ساختم...

اون هم پا یه پای من با همه چی ساخت...

من  به پاش موندم ...

شاید اون هم مونده... شایدم نه...

روزگار با هیچکوممون نساخت...

از هرجور آدم و آدم نمایی که فکرشو بکنی دور و برم هستند...

ولی اونی که باید باشه نیست...

تنها چیزی که الان برام مونده خاکستر کردن تموم سیگار هایی هست که زمان بودنش آتیش نگرفت...


ما همه اسیر امواج بی رحم سرنوشتیم...

                                                                 و چشم به راه آینده ایی دور و غبار آلود....




فروغ

تنها ام و عطر تنت در خانه جاریست

بوی زلفت که از خاطراتم می تراوشد

بر هوای اتاق مستولی شده

و مرا مدهوش کرده

یاد نجابت آن نگاه شرمگین

خرمن شوق وجودم را به آتش کشاند.

برای باز آمدنت حیاط خانه را

با خون خود سنگفرش میکنم

که زلاله ی چشم مستت

مرا به دنیای درون خود برگردانیده است...

کلاس آمار 89/8/28